در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه،از خیابانی که نیست
می نشینی روبرویم،خستگی در می کنی
چای می ریزم برایت،توی فنجانی که نیست
بازمی خندی ومی پرسی که حالت بهتر است؟!
باز می خندم که خیلی،گرچه می دانی که نیست
چشم می دوزم به چشمت،می شود آیا کمی
دستهایم را بگیری،بین دستانی که نیست..؟!
وقت رفتن می شود،با بغض می گویم نرو...
پشت پایت اشک می ریزم, توی ایوانی که نیست
بعد تو این کار هر روز من است
باور این که نباشی،کار آسانی که نیست.....
:: بازدید از این مطلب : 283
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1